فشارها روی من زیاد شده. شاید چون فشار خودم بالاست! حتی یکی دو روزی اینجا را هم معلق کردم. همه می گویند، آرام تر. آخرینــش انذار و شعرخوانی دیشب پدر بود: ... گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش! ...

کلافه و خسته ام. از اینکه چه زود همه خسته شده اند. خسته شده اند از اینکه دست کم به خاطر ظلمی که بر آنها رفته٬ اندوهگین باشند. یا از آن هم کمـــتر: به یاد داشته باشندش! ترجیح می دهند فراموش کنند. یا وارونه گویی ها را باور کنند. گویا اینگونه آسوده ترند.

برای انتخابات، برای خودم کف معین کرده بودم که دست کم باید 100 رای برای موسوی بسازم. کسانی هم که از قبل نظرشان موسوی بود قبول نبودند، باید رای 100 نفر را می زدم! و گمان کنم موفق بودم.

بعد از کـــــودتا، برای خودم معین کردم که دست کم 10 نفـــــر را نمی گذارم باور کنند! نمی گذارم تبلیغات شــبانه روزی آنها کم کم روی اطرافیان خودم هم اثر کند و نرم نرمک باورشان شود که آنها٬ ۲۴ بودند و ما ۱۳. آنها قانونمند بودند و ما آشوبگر. آنها خدوم و دردمند بودند و ما خودخواه و بی درد. و ...

اما ... گویا مقدور نیست.

چیزی که حس می کنم برایم مانده٬ این است که از پس آنهمه "آنها"و"ما" گفتن ها٬ آنها را خوب شناخته ام٬ و ما را خوب باور کرده ام.*

... من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

راه دل خود را نتوانم که نپویم

هرروز در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم، او همه من، من همه اویم! ...

....................................................

* از این دوشقه شدن لذت نمی برم و قبولش ندارم. اما هست. دست کم در وجود من!