بلندی از آن یافت کاو پست شد
مهدی آذریزدی مان هم مرد. خدایش بیامرزد. خدایش بیامرزد که تا بود متواضعانه حد خود نگه داشت و در این حدشناسی به حدنصاب رسید! و با مرگش این زیباترین داستان عمرش پایانی خوش یافت.
داستان حدشناسی آذریزدی، روایتی ساده از قرآن و مثنوی یا کلیله و دمنه نبود. جوشش زلال و روانی بود از دل پاک و ذهن واقع بین خودش. و از قضا این یکی، قصه ی خوبی بود برای بچه های بد!
چند سال پیش در خیابان دیدمش درحالیکه چادرشبی که احتمالا غذایش در آن پیچیده بود را روی سر گذاشته بود و با سرعت در پیاده رو جلو می رفت. خود را به او رساندم و گفتم: سلام استاد!
سلامم را جواب داد و گفت: ما اســـــــتاد نیستیم. همین جوری داریم میریم! (اشــــاره اش به پیــــــاده رفتن بی آلایشش بود) و لبخند شیرین _ تلخی زد و رفت. همان جا در فکر فرورفتم و مصاحبه هایش را در ذهن مرور کردم و گفتم: این مرد اعتماد به نفس پایینی دارد. خودش را قبول ندارد. فضای فرهنگی برانگیخته امروز آمادگی برداشت بیشتر از اینها را از او دارد، اگر خوش اندکی راه بدهد. همراه شود، همرنگ شود، اهل شود!
آنروز خودم دغدغه اعتماد به نفس داشتم و آنرا حلقه مفقوده موفقیت خودم می دانستم. هرکسی که گمان می کردم مثل من از این سرمایه بی بهره است، در چشمم خفیف می شد و هرکسی که این مایه را در او بیشتر می دیدم، برایم بزرگتر بود. حتی اگر کسانی بودند که بیش از حد اعتماد به نفس داشتند. که بودند.
اما امروز نه. نمی دانم خودم به آن رســیده ام یا نه، اما می دانـــــم که وجودش را در دیگـــــران «به اندازه» می پسندم. و امروز؛ مهدی آذریزدی، پیرمرد درون گرایی که حس می کردم در عمق دل، خودش را چیزی حساب نمی کند و این را بزرگترین عیبش می دانستم، در چشمم بسیار بزرگ است.
آذر یزدی چنانکه در پیام تسلیت خاتمی آمده است، خود را از فقر به اوج غنای فرهنگی رساند. اما ... مبدا خود را فراموش نکرد و مقصدش را به خوبی شناخت. و مسیر طی شده را همواره در ذهن مرور کرد. به اوج غنای فرهنگی هم که رسید، دیگر اغنیا را دید و غنا را شناخت و چشمش به دریای فرهنگ باز ماند و خجل شد چو پهنای دریا بدید، که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم! چو خود را به چشم حقارت بدید، صدف در کنارش به جان پرورید. سپهرش به جایی رسانید کار، که شد نامور لولو شاهوار.
و باز همچنان چشمش به پهــنای دریا، باز بود و همچنان در کار گوهر شدن و گوهرتر شدن و تراش خوردن و زیباترشدن.
و در نهایت درخشش نیز درگذشت. که اوج درخشش گوهر تواضع، گمنامی و سکوت است.